[ و انس پسر مالک را نزد طلحه و زبیر به بصره فرستاد تا آنان را حدیثى به یاد آرد که از رسول خدا ( ص ) شنیده بود . انس از رساندن پیام سر برتافت و چون بازگشت گفت : « فراموش کردم . » امام فرمود : ] اگر دروغ میگویى خدایت به سپیدى درخشان گرفتار گرداند که عمامه آن نپوشاند [ یعنى بیمارى برص . از آن پس انس را در چهره برص پدید گردید و کس جز با نقاب او را ندید . ] [نهج البلاغه]


ارسال شده توسط فاطمه سعادت یار در 90/2/13:: 11:26 عصر

اهل این آب وگلم

پیشه ام تعلیم است

نسبم میرسد آخر به درختی پربار

گاه گاهی که هوا تاریک است

کاسه صبرغمم لبریز است

من برای دل خویش شعر ها می گویم

تاکه آرام شود این دل تنهایی من

بر سر بقجه اسرار گرهی کور زدم

تامگر وانشودعقده پنهانی من

گذر سبز زمان می گذرد

قصه ها می آیند غصه ها می مانند

خسته سوخنه را باید دید

لب فرو بسته از اسرار خیال

بی صدا پر از راز نشسته سر راه یک یار

 این زمان خاموشی به زیبایی فریاد سکوت

به تنهایی میان یاران

آتش سرخ سکوت در پس سوخته خاکستر خویش قصه ها می داند

راه تعلیم همان راه پراسرارت باد

لحظه ای بامن باش

غم دل فاش مگو/مزنی تیشه به بنیان کسی /مبری ازیادش/

مهربان باش و لی بی کینه

 تاکه غمخوار آید/وخدا یارت باد

من به خود می بالم

پیشه ام تعلیم است

وسعادت یارم.

سروده ی فاطمه سعادت یار در  پاییز 1382


کلمات کلیدی :